خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

تلقین

این روز ها که می گذرد  

 

                                     شادم  

 

این روز ها که می گذرد 

  

                       شادم 

                                 

                                که می گذرد  

 

                                                   این روز ها 

 

شادم  

  

  که می گذرد... 

 

 

                                      قیصر امین پور

 

جمله

عاقبت یک روزمغرب محو مشرق می شود 
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود 
 شرط میبندم زمانی که نه زود است و نه دیر  
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
  
 
×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*× 
 
از ابتدا تو بودی... 
 
                     در انتها تو ماندی... 
 
 
 
 

جمله

اگه مردم رو به حال خودشون رها کنم اونا هم به من کاری ندارن 

 

!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟! 

 

دستام رو دوست دارم چون بهم کمک میکنن تا به یه دوست کمک کنم 

 

!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟! 

 

بسیاری میدونن چه کنن ولی فقط تعداد کمی به اونچه می دونن عمل می کنن

من٬زن بابا٬دماغ بابا

اللهم عجل لولیک الفرج 

 

 

اسم کتاب:من ٬زن بابا و دماغ بابا 

 

نویسنده:محمدرضا شمس 

 

نشر افق 

 

تعداد صفحه:۴۴ 

 

قیمت:۳۰۰۰ تومان 

  

 

 

روز چهارم:  

سنگ صبور 

 

تو زیر زمینم یه چاه دارم.یه صندوق هم دارم که توش آرزوهایم را می گذارم. 

کتاب هایی را هم که فرشته ها بهم داده اند توی آن گذاشته امبعضی وقت ها کنار چاهم دراز می کشم و براش کتاب می خوانم. 

چاهم مرا خیلی دوست دارد.هر وقت هوا خراب است یا سوز و سرماست و برف و بوران٬ تو چاه می خوابم.هر وقت هم زن بابا می خواهد کتکم بزند ٬تو چاه قایم می شوم. 

زن بابا می ترسد و آن تو نمی آید. 

یک روز چاهم می گوید:بریم سینما؟ 

عاشق سینماست.می رویم.دم سینما غلغله است. 

جماعت تا ما را می بینند٬دوره مان می کنند و می پرسند:این چاهو از کجا آوردی؟ 

می گویم:چی کار دارین؟ ماله خودمه. 

یکی می گوید: نترس بچه جون! کاریش نداریم .فقط می خوایم کمی درد دل کنیم باهاش. 

 

 

جمله

من چیزی رو می بینم که انتظارش رو دارم 

 

+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ 

 

زیاد زیستن تقریبا آرزوی همس ولی 

خوب زندگی کردن آرزوی یه عده محدوده! 

 

 

ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ 

 

 

پ.ن: میدونید امروز روز بزرگداشت سهروردیه؟ 

فردا روز اهدای خونه؟ 

پس فردا هم روز جهانی شیر مادره؟

تولد

 امروز دقیقا دومین سالگرد وبلاگمه 

یعنی از ۳ مرداد ۱۳۸۶ 

تا ۳ مرداد ۱۳۸۸ 

 

تولد وبلاگم مبارک 

  

ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ 

 

یا رب دل رفیق ما پر از غم نکنی 

 

با تیر قضا قامت ما خم نکنی 

 

ای چرخ تو را به حق قرآن سوگند 

 

یک مو  ز سر رفیق ما کم نکنی 

 

،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ،ـ 

 

پ.ن :این شعر رو به همه معلم ها و دوستام تقدیم می کنم و اعیاد شعبانیه رو به همه تبریک میگم!

در تکاپوی معنا

اسم کتاب:در تکاپوی معنا 

 

نویسنده:ترینا پالاس 

 

مترجم:طیبه زندی پور 

 

نشر میترا 

 

قیمت:۳۰۰۰ تومان 

 

تعداد صفحه:۱۵۸ 

 

قسمتی از کتاب: 

 

راه راه شروع به پایین رفتن از ستون کرد ولی این بار به چشمان تک تک کرمهای درختی 

 نگاه می کرد . «من الان آن بالا بودم ، هیچ چیز آنجا نیست .»

اکثرا توجهی به حرف او نمی کردند ، آنها سخت مشتاق بالا رفتن بودند .

یکی گفت : «گربه دستش به گوشت نمی رسه ، می گه بو می ده ! شرط می بندم 

 که هیچوقت به اون بالا نرسیده !»

اما بعضی ها شوکه شده بودند و حتی از بالا رفتن دست کشیدند ،  

تا صدای او را بهتر بشنوند .

یکی با غصه گفت : «این حرف را نزن ! حتی اگر درست باشد ،  

چه کار دیگری می توانیم بکنیم ؟»

راه راه پاسخ داد : «می توانیم پرواز کنیم ، می توانیم پروانه شویم . آن بالا هیچ چیز نیست .» 

 و این پاسخ ، همه ، از جمله خودش را شوکه کرد . 

تازه فهمیده بود که چقدر غریزه ی به اوج رسیدن و متعالی شدن را بد تعبیر کرده بود . برای به اوج رسیدن باید پرواز کرد ، نه اینکه فقط بالا رفت . 

اما واکنش ها بدتر از قبل بود ، توی چشمها ترس می دید .  

آنها دیگر نایستادند که گوش بدهند یا حرفی بزنند . خزنده ای به تمسخر گفت : «چطور توانستی چنین داستانی را باور کنی ؟ زندگی ما زمین و بالا رفتن است .  

به ما کرمها نگاه کن ! درون ما نمی تواند پروانه باشد ! حداکثر استفاده از زندگی را به عنوان یک کرم درختی بکن و از آن لذت ببر !»

به نظر می آمد از دست دادن ایمان اشتباه باشد ، اما ایمان آوردن نیز غیرممکن می نمود .

راه راه با درد و اندوه در جستجوی چشمانی که به او اجازه ی نجوا بدهند به پایین رفتن ادامه داد . 

«من یک پروانه دیدم ، زندگی مفهوم بیشتری می تواند داشته باشد .» تا بالاخره یکروز به پایین ستون رسید .

به جایی رسید که با زردی زندگی می کرد . ولی زردی را آنجا نیافت و همانجا از شدت خستگی به خواب رفت .  

وقتی بیدار شد ، دید که آن موجود زرد رنگ با بالهای سبکش او را باد می زند . تعجب کرد : آیا این یک رویاست ؟ اما آن موجود رویایی خیلی واقعی عمل می کرد . او را با شاخک هایش نوازش می داد و بالاتر از همه به قدری با عشق و محبت به او نگاه می کرد که او به صحت آنچه که درباره ی پروانه شدن گفته بود ، اعتماد کرد . 

پروانه با حرکاتش ، راه راه را به سوی شاخه ای کشاند . شاخه ای که دو کیسه ی پاره شده از آن آویزان بود و به او فهماند که باید او هم چنین کیسه ای برای خود بسازد .

باز راه راه بالا رفت . ولی این بار از شاخه ی درخت .... هوا تاریک و تاریکتر می شد و او می ترسید . احساس کرد باید قید همه چیز را بزند ..... و زردی منتظر ماند .....

   

 

  

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=- 

 

پ.ن:اولین بار که این کتابو دیدم فکر کردم مال کودکان ۵- است اما بعد از اینکه اونو خوندمو 

معلم دینی مون برام تفسیرش کرد فهمیدم که مال کسانیه که بعد از خوندن هر کلمه کتاب 

 روی اون فکر می کنن...