خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

در تکاپوی معنا

اسم کتاب:در تکاپوی معنا 

 

نویسنده:ترینا پالاس 

 

مترجم:طیبه زندی پور 

 

نشر میترا 

 

قیمت:۳۰۰۰ تومان 

 

تعداد صفحه:۱۵۸ 

 

قسمتی از کتاب: 

 

راه راه شروع به پایین رفتن از ستون کرد ولی این بار به چشمان تک تک کرمهای درختی 

 نگاه می کرد . «من الان آن بالا بودم ، هیچ چیز آنجا نیست .»

اکثرا توجهی به حرف او نمی کردند ، آنها سخت مشتاق بالا رفتن بودند .

یکی گفت : «گربه دستش به گوشت نمی رسه ، می گه بو می ده ! شرط می بندم 

 که هیچوقت به اون بالا نرسیده !»

اما بعضی ها شوکه شده بودند و حتی از بالا رفتن دست کشیدند ،  

تا صدای او را بهتر بشنوند .

یکی با غصه گفت : «این حرف را نزن ! حتی اگر درست باشد ،  

چه کار دیگری می توانیم بکنیم ؟»

راه راه پاسخ داد : «می توانیم پرواز کنیم ، می توانیم پروانه شویم . آن بالا هیچ چیز نیست .» 

 و این پاسخ ، همه ، از جمله خودش را شوکه کرد . 

تازه فهمیده بود که چقدر غریزه ی به اوج رسیدن و متعالی شدن را بد تعبیر کرده بود . برای به اوج رسیدن باید پرواز کرد ، نه اینکه فقط بالا رفت . 

اما واکنش ها بدتر از قبل بود ، توی چشمها ترس می دید .  

آنها دیگر نایستادند که گوش بدهند یا حرفی بزنند . خزنده ای به تمسخر گفت : «چطور توانستی چنین داستانی را باور کنی ؟ زندگی ما زمین و بالا رفتن است .  

به ما کرمها نگاه کن ! درون ما نمی تواند پروانه باشد ! حداکثر استفاده از زندگی را به عنوان یک کرم درختی بکن و از آن لذت ببر !»

به نظر می آمد از دست دادن ایمان اشتباه باشد ، اما ایمان آوردن نیز غیرممکن می نمود .

راه راه با درد و اندوه در جستجوی چشمانی که به او اجازه ی نجوا بدهند به پایین رفتن ادامه داد . 

«من یک پروانه دیدم ، زندگی مفهوم بیشتری می تواند داشته باشد .» تا بالاخره یکروز به پایین ستون رسید .

به جایی رسید که با زردی زندگی می کرد . ولی زردی را آنجا نیافت و همانجا از شدت خستگی به خواب رفت .  

وقتی بیدار شد ، دید که آن موجود زرد رنگ با بالهای سبکش او را باد می زند . تعجب کرد : آیا این یک رویاست ؟ اما آن موجود رویایی خیلی واقعی عمل می کرد . او را با شاخک هایش نوازش می داد و بالاتر از همه به قدری با عشق و محبت به او نگاه می کرد که او به صحت آنچه که درباره ی پروانه شدن گفته بود ، اعتماد کرد . 

پروانه با حرکاتش ، راه راه را به سوی شاخه ای کشاند . شاخه ای که دو کیسه ی پاره شده از آن آویزان بود و به او فهماند که باید او هم چنین کیسه ای برای خود بسازد .

باز راه راه بالا رفت . ولی این بار از شاخه ی درخت .... هوا تاریک و تاریکتر می شد و او می ترسید . احساس کرد باید قید همه چیز را بزند ..... و زردی منتظر ماند .....

   

 

  

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=- 

 

پ.ن:اولین بار که این کتابو دیدم فکر کردم مال کودکان ۵- است اما بعد از اینکه اونو خوندمو 

معلم دینی مون برام تفسیرش کرد فهمیدم که مال کسانیه که بعد از خوندن هر کلمه کتاب 

 روی اون فکر می کنن...

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ali شنبه 3 مرداد 1388 ساعت 08:35 ق.ظ http://iamthefirsman.blogsky.com/

سلام ممنون از اینکه از وبلاگ من دیدن کردین منم وبلاگ شما رو لینک کردم

علی اکبر جمعه 2 مرداد 1388 ساعت 12:26 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خوبی؟
خوشحالم کردی اومدی سراغم ..
ستایش هم خوبه ..ممنون از احوالپرسیتون.
خدا رو شکر حالش بهتر شده ..و تا چند روزه دیگه میاد خونه ..
حرکت جالبی رو هم انتخاب کردی .. معرفی کتابهایی که میخونی جالبه .هم سلیقه خودت تو کتاب خونی رو نشون میدی هم یه محکی میزنی سلیقه بچه هاب دیگه رو ..
راستی در ازای این تبلیغات گسترده و جالب ایا چیزی هم انتشاراتی ها برات در نظر گرفتن یا نه ؟
البته میدونم که فی سبیل الله کار میکنی و برای اشاعه فرهنگ کتاب خونی بین بچه داری تمام سعی و تلاشت رو میکنی...من به نوبه خودم از این حرکت جالب و نوی تو تشکر میکنم..
موفق باشی

الما پنج‌شنبه 1 مرداد 1388 ساعت 10:40 ب.ظ

کتاب جالبیه
منم شاید بخونمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد