ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
می دونم خسته شدی از این همه در به دری
می دونم می خوای بری چشماتو رو هم بزاری
می دونم دوستم داری ولی به روت نمیاری
می دونم که آخرم میری و تنهام میذاری
شب و روز به یادتم همش به انتظارتم
می خوام کنار تو باشم بیام بگم عاشقتم
می دونم می خوای بری می دونم می خوای بری
می دونم دوستم داری ولی تنهام میذاری
++++++++++++++++++++++++++++++++
این شعر کوتاه مخصوص کسی است که دارد شما را تنها می گذارد
این بهترین گزینه است زیرا زیرا در لحظه ای که او قصد ترک کردن شما را دارد
فرصت کافی برای آواز خواندن را ندارید
البته این در صورتی اثر بخش است که طرف مقابل احساس داشته باشد
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
*توجه*
این شعر رو آزی جون (که یکی از دوستامه) گفته
در واقع یه کتاب شعر گفته
از این به بعد من شعراشو با توضیحاتش می زارم
فقط خواهشمندم که ازش کپی نکنید!
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجرست
چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیفترست
آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمرست
هر کسی گو به حال خود باشد
ای برادر که حال ما دگرست
تو که در خواب بودهای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحرست
آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بیثمرست
ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایبست و در نظرست
برگ تر خشک میشود به زمان
برگ چشمان ما همیشه ترست
جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصرست
این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدرست
پرده بر خود نمیتوان پوشید
ای برادر که عشق پرده درست
سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست
ما سر اینک نهادهایم به طوع
تا خداوندگار را چه سرست
سعدی
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم | رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم | |
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم | بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم | |
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر | که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم | |
گر چنانست که روی من مسکین گدا را | به در غیر ببینی ز در خویش برانم | |
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم | نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم | |
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن | که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم | |
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت | دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم | |
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم | که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم | |
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت | نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم | |
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم | که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم |
شهیدی که بر خاک می خفت
چنین در دلش گفت:
اگر فتح این است
که دشمن شکست
چرا هم چنان دشمنی هست؟
قیصر امین پور
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچکسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه ، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دوید
و زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتند بچههارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشاشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
از کتاب دفتر سرخ
شاعر :ابوالفضل سپهر
دانی که سپیده دم،خروس سحری
هر لحظه چرا همی کند نوحه گری؟
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر ،شبی گذشت و تو بی خبری
این کاسه که بس نکوش پرداخته اند
بشکسته و در رهگذر انداخته اند
زنهار بر او قدم به خواری ننهی
کاین کاسه ز کاسه های سر ساخته اند
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست ٬ دوست تر از جان ماست
++++++++++++++++++++++++++
پ.ن۱:شعرش ماله سعدیه
پ.ن۲:چند روزی میریم مسافرت
پ.ن۳:فعلا خداحافظ
رهـا کـردم زدل مـن کیـنه هـا را
چـوصیقـل میدهد عشق سینه ها را
اگـردرسینه باشد عشق جـانـان
دگــــرکـیـنـه نســوزد خـانـه ها را