گرفتارم به دام چین زلف عنبرین مویی فرنگی زاده شوخی، کافری، زُنار گیسویی! دل از یوسف بری، مجنون فریبی، کوهکن سوزی زلیخا طلعتی، لیلی وشی، شیرین سخن گویی! یکی خال سیه جا کرده بر کنج لب لعلش که گویا بر لب آب بقا بنشسته هندویی! سراپا ناز دلداری، تَذَروی، کبک رفتاری دو چشمش غمزه پر کاری، به هم پیوسته ابرویی! رسیده گوشه ی ابرو به چشم سرمه سای او تو پنداری کمانداری است در دنبال آهویی! دو پستانش ز چاک پیرهن دیدم به خود گفتم تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیمویی! به رو چون مه، به بو چون گل، نعاذالله، غلط کردم ندارد مه چنین رویی، ندارد گل چنین بویی! به آهو نسبت چشمش چو کردم چین به ابرو زد که چشم شیر گیر ما ندارد هیچ آهویی! میان خوبرویان، سربلندی می سزد او را که دارد چون ظهیری عاشق زاری، دعا گویی!
نکته :هنوز هوس اون سرمه ی چشم هایی رو دارم که الان زیر خاکه .
جوانان هرزه در اولین نگاه چقدر صمیمانه نگاه پاک دختران
را میخرندو چقدر نا مهربانانه آسمان آبی عشق را برایشان
تیره و تار میکنند.
با فانوسی از عشق کلبه تاریک دلشان را روشن میکنند
از یاسهای سپید محبت سخن میگویند
و در بیستون عشق دختران را آواره میکنند
بارها به انگشتانشان وعده حلقه عشق میدهند
و آنها در رویاهای شیرین خود ،روی دریاچه ای از صفا
بر فراز موجهای پر تلاطم هوس به گفته های پر فریب آنها
دل میسپارند
جوانان هرزه شخصیت ،زندگی ،جوانی،عفت و پاکدامنی
دختران رابه بازی میگیرند و دختران میمانند و یک دنیا حسرت
عشق را اولین بار در نگاهت تجربه کرم و زندگی را در کنار تو آموختم
دلم را به تو بهترین امینم سپردم و روز تولدت را در تاریخنگار قلبم حک کردم
سلام دوستان مهربون من . ببخشید من یه سال رمز وبلاگم رو از دست دادم و لی سراغش نرفتم و همین دیشب پی این کار گرفتم و درست شد. این یه سال که نبودم خیلی تجربه کسب کردم . میشه گفت فهمیدم دنیا اونجوری که من فکر میکردم نبوده . خیلی پیچیده تر کثیف تر از اینه که فکر میکردم . شاید حرف زیادی نداشته باشم امشب واسه گفتن . حق بدین شاید ماه ها طول بکشه تا مهارت خودم رو مثل قبل به دست بیارم راستی هر کدومتون اولین پست منو میخونید حتما لطف کنید منو تو وبلاگتون لینک کنید تا اونایی که منو یادشون رفته دوباره به یاد بیارن. امشب یه شعر واستون یادگاری میذارم امیدوارم خوشتون بیاد:
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب